سخنراني علامه آيت الله مصباح یزدی
ریاست محترم موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)- 1380
آنچه از ما بر میآید این است که داستان سیدالشهداء عليه السلام را بیشتر تحلیل کنیم و این که از موارد مختلفی که در این داستان وجود دارد، برای زندگی خودمان استفاده نماييم؛ یعنی ببینید چه نقطههای مثبتی در کار آمده، از آنها استفاده کنید، تقویت کنید، و چه نقطههای ضعفی بوده، سعی کنید آن نقطههای ضعف را شما تکرار نکنید.
نهضتهای اسلامخواهی در بسیاری از کشورهای اسلامی به صورتهاي مختلف انجام گرفته، در مصر، الجزایر و کشورهای دیگر. امّا در هیچکدام از این حرکتها، پیروزیاي، مثل: پیروزی انقلاب اسلامی ایران، حاصل نشده است. هیچکدام از این حرکتها، منجر به برقراري نظامي اسلامی نشدند که بتواند بحمدالله بیش از دو دهه دوام بیاورد و انشاءالله هم روز به روز، اين نظام، قدرتمندتر خواهد شد.
سرّ این موفقیت این بود که امام رضوان الله علیه از سایر نهضتها پند گرفت و آنها را تحلیل کرد؛ اين كه نقطههای ضعفشان چه چيزی بود و از آنها اجتناب کرد، و اين كه نقطههای قوت کجا بود، سعی کرد از آن نقطههای قوت استفاده کند.
این بهرهگیری از تاریخ، موجب این شد که در این دوران چنین پیروزیاي نصیب مردم ما بشود. ما اگر از همۀ حوادث تاریخی این چنین استفاده کنیم، کمکم جامعةمان آماده میشود که نهضتي جهانی را به رهبری ولیعصر عجّل الله فرجه الشريف محقّق سازد.
هر حرکتی در تاریخ، علل و اسباب، شرایط و موانعی دارد كه آدم اگر آنها را بشناسد، خواهد توانست برای حوادث بعدی از آنها استفاده کند. اگر بعد از رحلت پیامبر اکرم صلّي الله عليه و آله و سلّم، مردم دچار انحرافی شدند، این انحراف بیعلت نبوده است و باید تحقیق کرد كه چگونه شد این انحراف حاصل گشت تا ما سعی کنیم از عوامل اين انحراف اجتناب کنیم و نگذاریم انقلاب اسلامی ایران دچار آفتهایی بشود که نهضت پیامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم به آن آفتها مبتلا شد.
وقتي میرسيم به زمان سیدالشهداء عليه السلام، اين پرسش مطرح ميشود كه چطور شد که در میان همة شهرهای اسلامی، مردم کوفه از امام حسین عليه السلام دعوت کردند. آنها نامههای عجیب و غریبی نوشتند. بر اساس نقلي معروف، 12000 نامه دعوت برای سیدالشهداء عليه السلام فرستاده شد که ما میخواهیم امامت شما را بپذیریم، پس شما تشریف بیاورید و حکومت علی عليه السلام را در این جا ادامه بدهید. تا آن جا که در روز عاشورا سیدالشهداء عليه السلام آنان را مورد خطاب قرار داد؛ چون در میان لشکر عمر بن سعد کسانی بودند که همان نامهها را نوشته و امضا کرده بودند. حضرت به آنها خطاب میفرماید، شما ما را دعوت کردید که بیاییم شما را کمک کنیم و جامعهتان را رهبری کنیم تا شما از گمراهی نجات پیدا کنید؛ از ظلم بنیامیه نجات پیدا کنید. ما که دعوت شما را پذیرفتیم؛ سختیها را تحمّل کردیم و آمدیم. حالا باید شما شمشیرهايتان را بر ما بکشید، آنهم شمشیرهایی که ما به دستتان دادیم تا شما با آنها دشمنان اسلام را از بین ببرید؟
حال این سؤال مطرح است که چطور شد همان کسانی که دعوتکننده بودند، از دعوتشان نکول کردند. آنها نه تنها عقبنشینی کردند، بلکه آمدند با امام حسین عليه السلام جنگیدند و ایستادند تا آن حضرت، یارانش و فرزندانش را به شهادت رساندند. جاي تأسّف است كه هنوز 40 سال بیشتر و یا کمتر، از وفات پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم نگذشته كه همان مردمی که پای منبر علی عليه السلام بودند، و سالهای بسیاري در جنگها همراه علی عليه السلام بودند، آمدند و فرزند امام علی عليه السلام را میکشند آن هم به فجیعترین وجهی که مانند آن در تاریخ سابقه ندارد. این حادثه، چه حادثۀ عجيبی است؟
در حضور شما عزیزان بايد مقداری در بارۀ این موضوع صحبت کنم که چطور میشود کسانی با این که مسلمان بودند؛ نمازخوان و روزهگیر بودند؛ در جنگها شرکت میکردند؛ اهل جهاد بودند؛ بعضیهايشان هنوز معلول جنگهايی بودند که در آنها همراه پیغمبر اکرم صلّي الله عليه و آله و سلّم جنگيده بودند و معلول شده بودند، بیایند فرزند پیغمبر آن هم حسین عليه السلام ؛ کسی را که وقتي دشمنان و بیگانگان بعد از 1000 سال و دورادور، اوصافش و خصایلش را میشنوند، عاشقش میشوند، آن وقت کسانی به نام پیروی از اسلام و برای اقامة خلافت اسلامی بیايند و او را بکشند.
در کاری که انسان آن را با فکر، با اراده، با نقشه، با طرح و با انگیزهای انجام میدهد، دو دسته عوامل دخالت دارند كه یک دسته از آن دو، عوامل فکری و نظری هست؛ یعنی باید فکر بکند مخصوصاً دربارة مسايل اجتماعی پیچیده كه بالاخره برمیگردد به یک سلسله اعتقادات کلی نسبت به انسان و هستی این عالم و بعد از این عالم، و اين كه بعد از مرگ خبری هست و يا نیست و چه رابطهای است بین این زندگی و مرگ، و مسايل دیگری که بايد حل بشود تا بر اساس آنها انسان بتواند تصمیم بگیرد.
يك سلسله مسايل ديگري هم هست كه ربطي به اعتقاد و فكر، بينش، استدلال و بحث ندارد؛ يك چيزهايي كه دل انسان آن را ميخواهد و دوست دارد. گاهي خودش هم از نظر فكري قبول ندارد كه اين راه را بايد رفت. گاهي خودش دربارة آن ميگويد، اين كار بدي است، امّا دوست دارد آن را انجام بدهد، مثل آنهايي كه مبتلا به سيگار هستند.
پس هم در زمینۀ افکار ممکن است یک نتیجۀ غلط به بار بیاوریم و هم در زمینۀ گرایشها و انگیزهها ممکن جهتهای غلطی به تمایلات انسان داده بشود و او نتیجههای بدی را به بار بیاورد. در همة حوادث فردی و اجتماعی انسان، این دو دسته عاملها، قابل شناخت و معرفی و بررسی است.
اسلام ظهور کرد و خورشید اسلام در جزیرۀ العرب برای آخرین پیامبری که باید حقایق را در اختیار بشر قرار بدهد، درخشيد. مردمی که با او مواجه بودند، از دو منظر مختلف، به این مسأله نگاه میکردند، هم در زمینۀ مسايل فکری و نظری و هم از لحاظ گرایشها و انگیزههای خاصی. ترکیب این افکار و انگیزهها، موجب پیدایش یک گروهی به نام منافقین شد.
به هر حال یک عدهای پیدا شدند که از نظر فکری باور نمیکردند که پیغمبر اسلام واقعاً پیغمبر است و آن چنان انگیزهای هم نداشتند که درصدد تحقیق برآیند و بنشینند بحث کنند و از آن حضرت دلیل بخواهند تا بالاخره واقعيت برايشان روشن بشود. اینها از نظر فکری، سطحینگر و دارای مبانی فکری نادرست بودند و نه آن چنان تعمّق ميکردند که خلاف قضیه را به اثبات برسانند و یقیین پیدا کنند که آیا پیغمبر هست یا نیست، و آنها این همت را نداشتند.
با این که مردم کوفه سالها در پاي منبر امیرمؤمنان عليه السلام حضور داشتند و بسياري از آنها در جنگهاي مختلي، مثل: صفين و نهروان، در ركاب امیرمؤمنان عليه السلام بودند، و از طرفي، خود اهلکوفه نامههای زیادی برای سید الشهداء عليه السلام نوشته بودند و ایشان را دعوت کرده بودند که برای اینکه امامت مردم را در عراق بر عهده بگیرند، بیایند، چطور شد که همین مردم در فاصلۀ کوتاهی تغییر نظر دادند. نه تنها از بیعتی که با مسلم کرده بودند و پیمانی که با سیدالشهداء عليه السلام داشتند، برگشتند؛ بلکه بسیاري از همان کسانی که نامه نوشته بودند و حضرت را دعوت کرده بودند، شمشیر را بر روی آن حضرت کشیدند و در به شهادت رساندن آن حضرت و یاران و فرزندانش شریک شدند.
براي حلّ اين معما گفتیم كه ميشود بحثي ريشهاي انجام داد كه اصولاً رفتارهاي انسان چگونه شكل ميگيرد و چه عواملي موجب اين ميشود كه انسان تغيير رفتار بدهد و اجمالاً به این نتیجه رسیدیم که در تغییر رفتار انسان دو عامل میتواند موثر باشد: یکی عامل شناختی، عامل فکری، عامل نظری، و یکی عامل احساسی، عاطفی و انگیزهای.
در این جریان هر دو عامل موثر بودند. مردم شناختشان نسبت به اسلام و نسبت به اهلبیت عليهم السلام و نسبت به شخص سید الشهداء عليه السلام ضعیف شده بود و این که عوامل موجب انگیزش خیال؛ یعنی عوامل که موجب این میشود که آنها تغییر رفتار بدهند، برای آنها فراهم شده بود.
چون بحث تفصيلي دربارة اين دو عامل در يك و دو جلسه نمیگنجد، من بیشتر بر روی عامل اول تکیه میکنم که همان عامل شناخت باشد. اصولاً اکثریت مردم دربارۀ مسايل اعتقادیشان تعمّق ندارند؛ یعنی برای این که یک مطلبی را بپذیرند، و به یک چیزی مرتبط بشوند، حتی در اصلیترین اعتقادات دینی، سرمایهگذاری نمیکنند، و همين که نسبت به یک مطلبی قانع شوند، آن را میپذیرند و مبنای فکر و اعتقاد خود قرار میدهند. اکثریت ملت مسلمان این زمان هم همینطورند و برای این که اعتقاد به خدا، قیامت و نبوت براي آنها ثابت بشود، آن چنان سرمایهگذاری نمیکنند. اصولاً اعتقادات اکثریت مردم، اعتقاداتي سطحی است، ولی وقتی این عامل بیشتر اثر سوء میبخشد كه عوامل گمراهکنندهای درصدد بر آیند که اصولاً فکر مردم را منحرف کنند. نه تنها به همان سطحینگری اکتفاء بشود، بلكه انگيزه داشته باشند که آنها را از مسیر حق منحرف کنند و افکار غلطی را به آنها القا نمايند. این کار از زمان رحلت پیغمبر اکرم صلّي الله عليه و آله و سلّم شروع شد. اساساً حکمت این که خدای متعال برای پیغمبر، جانشین معصوم قرار داد، آن هم جانشیني که علم الهی و خدادادی داشته باشد، البته، یکی از حکمتهايش، همین بود که مردم منحرف نشوند، ولی به هر حال، از همان روز اول رحلت پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم، این مسیر عوض شد؛ چنانکه همه میدانید. امیرمؤمنان علی عليه السلام، در طول 25 سال حکومت سه خلیفه و قریب 5 سال حکومت خودشان، خیلی تلاش کردند که فکر مردم را تصحیح کنند. تا آن جا که حتی بعد از این که امیرمؤمنان علی عليه السلام به خلافت رسیدند و همة مردمی که در صحنه حضور داشتند با ایشان بیعت کردند، بارها و بارها از نادانی، ناآگاهی، غفلت و بیتوجهی مردم گله کردند. به هر حال، در طول اين پنج سال، فرصت كاملي پيدا نشد كه ايشان تمام هَمّ خود را صرف تعليم و آگاه كردن مردم بكنند. جنگ عظیم صفین که مدتهای طولانی طول کشید، در آن زمانی که روش جنگيدن روش جنگ تن به تن بود و یک صد هزار مسلمان در آن جنگ کشته شدند، و همینطور در جنگهای دیگر. براي همين فرصتی برای امیرمؤمنان علی عليه السلام باقی نماند جز اندکی که گاهی خطبههایی ایراد میفرمود و مردم را متوجّه عقایدی میکرد و آنها را از اشتباهات و انحرافات بر حذر میداشت. حضرت میفرماید: شبهه، به آن شبهه گفته شده، برای این که ظاهرش شبیه حق است، ولی باطنش فاسد ميباشد. وقتی این جوّ تیرگی و جوّ ابهام در فضای فرهنگی جامعه پدید آمد و حق و باطل آمیخته شد و مطالب شبههناک شدند، در این جا یک گروه اندکی هستند که اولیاي خدايند؛ مؤمنان بسیار برجسته و ممتازند، آنها از یقین بهرهمند میشوند و از جهتگیری که به سوی هدایت است، استفاده میکنند و از این شبهه جان سالم به در میبرند. آنها به واسطۀ آن نورانیتی که دارند و با استفاده از آن فلشهایی که ترسیم شده، راه حق را پیدا میکنند و از شبهه خارج میشوند و میفهمند حق کدام است و باطل کدام. دشمنان خدا در این شرایط شبههناک فکر گمراهی هستند و اصلاً به گمراهی دعوت میکنند. راهنمایيشان به چه چيزي است؟ راهنمایيشان به کوری است؛ یعنی پس در حالی که شبهه ایجاد میشود و جوّ فکری و فرهنگی شبههناک، آلوده و تیره و تار میشود، آن جا تنها اولیاي خدا هستند که با استفاده از یقین، از این شبهه نجاتتان میدهند. اما دیگران همچنان در گمراهی و حیرت باقی میمانند.
باز در نهجالبلاغه، در یک جای دیگر، حضرت میفرماید: میبینم بعضی از افراد خودشان را به عنوان عالم معرفی میکنند؛ یعنی نام خود را عالم می گذارد. ولی عالم نیست. بلكه او آمده مجموعهای از افکار انحرافی را جمعآوری کرده و اسمش را گذاشته است: علم. چنین کسی که خود بهرهای از علم صحیح ندارد، قرآن را طبق رأی خود تفسیر میکند؛ مضامین قرآن را مطابق رأ ی خود معنا میکند؛ قرآن را بر آراي خود تطبیق میکند؛ همان آرايی که مجموعهای از گمراهیهایی است که از دیگران دریافت میکند. او حق را منعطف و مایل میکند به آنچه دلخواهش است. چنین آدمی که خودش را عالم، فیلسوف و دانشمند مینامد، شكل ظاهريش، شکل آدمیزاد است، ولي قلب و باطنش یک حیوان است؛ نه راه هدایت را میشناسد تا به سوی آن باب دعوت کند، و نه گمراهی را میشناسد که جلوی آن را بگیرد؛ حق و باطل برایش آمیخته است.
یک جا حضرت میفرماید، اینها ظاهرشان انسان است و باطنشان حیوان؛ اینها زنده نیستند؛ بلكه مردهای هستند در میان جامعة زندگان كه خودشان را در میان زندگان جا زدهاند.
در آن زمان، علی علیه السلام از دست چنین افرادی مینالید؛ چون وجود این افراد، باعث میشده که مردم سطحینگر، مردمی که تعمّقی در مسایلی ندارند، زود فریب این اشخاص را بخورند. وقتی تعبیرات زیبای ادبی هم به آن ضمیمه بشود، دیگر پیداست که آنها چه تأثیری در جامعه خواهند داشت. با این افکار شبههناک وقتی که آدم سخنان متضاد میشنود، مخصوصاً از کسانی که در جامعه به عنوان عالم شناخته میشوند، عموم مردم چه حالی خواهند داشت. به طور طبیعی، مبتلا به شک میشوند؛ زمینۀ اعتقاد، در مردم سست میشود؛ به ضعف فکر و ضعف اعتقاد مبتلا میشوند. در چنین حالتی، عواملی که دنبال سوءاستفاده از این مردم هستند، بهتر میتوانند استفاده کنند؛ چون اعتقادات و افكارمردم، مبناي محكم، منطقي و عقلاني ندارد و تنها آنها اين مطالب را از كساني شنيدهاند و آن را باور كردهاند؛ از آن خوششان آمده است و چون با دلخواه خودشان موافق بوده، آن را پسنديدهاند. حالا امام حسین عليه السلام مواجه شد با چنين مردمی؛ با نسلی که از اسلام بهرۀ درستی ندارند؛ شناخت درستی نسبت به مصالح درست اسلامی ندارند. بالاتر از همۀ اینها، کار به جایی رسیده که با آن کسی که میخواهد جای پیغمبر بنشیند و نقش پیغمبر را در جامعه ایفا کند، آن است کسی که علناً برخلاف دستورات خود پیغمبر رفتار میکند. مردم هم با همین شخص آمدند بیعت کردند. نتیجه این بود که مردم کوفه به خاطر اُنسی که هنوز با کلمات علی عليه السلام داشتند و دور از هیاهوی شامیها هم بودند و در میان آنها هنوز وجدان بیدار، بیشتر از جاهای دیگر بود، از امام حسین عليه السلام دعوت کردند؛ ولی همینها نه ایمان محکمی دارند، و نه معرفت صحیحی. تنها یک گرایش فطری سالمی در ایشان پیدا شده، امّا همين گرايش هم ریشۀ عقلانی قوی ندارد. از آن طرف هم عواطف انسانی محکم و عواطف مذهبی قویای که پشتوانة ایمان و باورهايشان باشد هم وجود ندارد. این است که زود مضطرب میشوند. در چنین شرایطی، عبيدالله بن زیاد وارد کوفه میشود. بعد با آن شناختی که نسبت به ضعف مردم داشت، با تهدید و تطمیع، مردم را از یاری امام حسین عليه السلام بازداشت؛ او سران قبایل و طوایف را میخواهد و آنها را با هدایا و جوایز و پولهای کلانی آرام میکند. خطبههای آتشین، با آن پولهایی که خرج کرد و تهدیدهایی که نمود و عدّهای را گرفت و سر برید؛ اوّل مسلم بن عقیل را و بعد کسان دیگري را که وفادار بودند، سر برید و بدنشان را در كوچه و خيابان انداخت، مردم دیگر ترسیدند و به كنار رفتند. امّا چرا شمشیر بر روی حسین عليه السلام كشيدند؟ این دیگر چرا؟
مهمتراین است که ما از خودمان سؤال کنیم آیا ما اِیمَن هستیم از این که مثل کوفیان نشویم. یک انسان هوشیار و آگاه، و انسانی که نخواهد خودش را فریب بدهد، دربارة اين بیاندیشد که آیا اگر من در زمان امام حسین عليه السلام بودم، در کدام گروه قرار ميگرفتم؟!
ما هر روز در زیارتها میگوییم که ایکاش ما هم در کربلا با شما بودیم. اما آیا مطمئنیم، اگر در آن شرایط بودیم، این ایدۀ ما عوض نمیشد و تغییر نظر نمیدادیم، و اگر شمشیر بر روی حسین عليه السلام نمیکشیدیم، لااقل بیطرف نمیشدیم؟ آيا من در آن زمان بهتر از عبيدالله بن حر جعفي ميشدم؟ امام حسين عليه السلام از عبيدالله بن حر جعفي، از ياران اميرمؤمنان عليه السلام شخصاً دعوت نمود و او اين دعوت را رد كرد و گفت، من اسب و شمشير را در اختيار شما قرار ميدهم. امام به او گفت: اسب و شمشيرت را بردار و از اين جا برو كه هر كس نداي هل من ناصر من را بشنود و به كمك نيايد، در جهنم مخلّد خواهد شد.
اگر ما ميخواهيم خود را با شرايطي كه آن زمان بود، بيازمائيم، آيا در زمان ما مشابهاش هست يانه؟ و اگر هست آيا در ما اثر سوئي بخشيده يا نه؟ آيا تمايل مردم ما به ارتكاب گناه بيشتر شده و يا كمتر شده؟ آيا مجالس لهو لعب مثلاً در قم بيشتر شده؟ آيا ارزشهاي اسلامي در قم بيشتر رواج پيدا كرده و يا كمتر چنين شده؟ اگر آن چنان است كه رفتار ما بعد از انقلاب سير نزولي پيدا كرده، ما بايد در وفاداري خودمان شك کنیم؛ بايد شك كنيم در اين كه اگر ما در زمان سيدالشهداء عليه السلام بوديم، ما جزء هفتاد و دو نفر ميشديم؟ به همان دلايلي كه آن زمان مردم از اهلبيت منحرف شدند، اگر اين دلايل در جامعة ما وجود داشته باشد، ما بايد خايف اين باشيم كه مبادا چنين انحرافاتي در جامعة ما پيش بيايد. اگر احكام اسلام زير پا گذاشته شد و مردم سخاوتمندانه با روحية تساهل و تسامح از آن گذشتند، بايد بترسيم از روزي كه مردم بخواهند با يزيد بيعت كنند؛ بترسيم از روزي كه آنچه بر سر مردم كوفه آمد، در حالي مردم كوفه بهترين زمان خود بودند و مثلاً مردم مدينه چنان منحط شده بودند كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام از آنان فراري بود و آنها همگي با يزيد بيعت كردند، بر سر ما بيايد. اگر ما شعار ولايت فقيه ميدهيم، در صورتي ميتوانيم وفادار باشيم، كه اولاً اين اعتقاد بر اساس و دليل منطقي و محكم در ذهن ما رسوخ كند و شبهاتش را بتوانيم جواب بدهيم. وقتي شبهه آمد، ايمان از بين ميرود. با وجود شك، آدمي به جلو پيش نميرود. به عنوان درسي از پيام عاشورا، بايد بكوشيم با تشكيل مجالس مذهبي سالم و آموزنده، مباني فكري و اعتقادي خودمان را تقويت كنيم و از طرفي بكوشيم ارزشهاي انقلاب و اسلام را زنده نگه داريم.